بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده: سرکار خانم ا. فیروزی
بوی عود و دودِ شمع، فضای اتاق را پر کرده بود. با لباس سفید تک رنگ، چشم بسته و چهارزانو روی تشکچهای نشسته بود. دورتادورش شمعهای کوچک و بزرگ، فرشی از ستاره روی زمین پهن کرده بودند. با وجود این که سروصدای ماشینها و توپ بازی بچهها مدام سکوت اتاق را میشکست، مهشید تمام تلاشش را میکرد تا تمرکزش بهم نریزد. ولی فریاد مسعود اعصابش را بدجوری خط خطی کرد؛
- مامااااان! چرا کسی خونه نیست! مهشید!!!!
- زهرمار! روانی! چرا داد میزنی! مثل آدم نمیتونی بیای تو!
- چتههههه! دوباره داشتی دیوونه بازی میکردی؟ میگم این بوی گند از کجاست، نگو مهشید خانم بازم تیریپ هندی گرفته. بابا تو مشکلت حادتر ازین حرفاست! با شمع و دود و هندی بازی کارِت درست نمیشه. حالا مامان کجاست؟
مهشید طوری در اتاق را محکم به هم کوبید که حلقهی گُلِ آویز روی آن، نقش زمین شد.
- خبر مرگم میخواستم یه کم آرامش بگیرم، شدم کوره آتیش. یکی نیست بگه آخه بدبخت تو اگه شانس داشتی …
حرفش را خورد؛ مانتوی جلوباز یاسیاش را پوشید و با شال حریر سفیدی موهایش را پوشاند! بیهدف از خانه بیرون زد. چیزی تا غروب نمانده بود. هیاهوی نزدیک افطار، خیابان را حسابی شلوغ کرده بود. تلاش مردم برای سریعتر رسیدن به خانه را، از لابهلای بوق ممتد ماشینها، میشد دید. اما مهشید دلش نمیخواست به خانه برود. بوی آشِ دَم افطار زمین گیرش کرد. روی نیمکت یک کافه خیابانی نشست. سرش را روی میز گذاشت؛ شاید درد، دست از سرش بردارد.
- مهشید!؟ خودتی؟
سرش را آرام بلند کرد؛
- وای نسترن تو اینجا چکار میکنی؟ منو چطور شناختی؟
- این کولهی تابلو رو فقط مهشید میتونه داشته باشه. چته؟ خوابیدی؟ یا کشتیهات غرق شده؟ پاشو الان اذان میگن.
به زور دستش را گرفت و با هم راهی شدند. به مادر مهشید زنگ زد و اجازه گرفت تا او را به خانه خودشان ببرد. دلش میخواست در مراسم دعای مُجیر، مهشید هم باشد و در پذیرایی از مهمانان به او کمک کند. مهشید حوصله این دورهمیها را نداشت، اما برای فرار از سرزنشهای مادرش، چندساعت نبودن هم غنیمت بود.
مهمانها یکی یکی میآمدند. مهشید تکتک آنها را انسانهای مفلوکی میدید که از دنیای مدرن بویی نبردهاند؛ چیزهایی را زمزمه میکنند که خودشان هم نمیفهمند! احساس میکرد چقدر دلش برای دختربچههایی که مفاتیح دستشان بود و مغزشان را با اراجیف شستشو میدادند، میسوخت.
سرش با گوشی گرم بود که بوی اسپندی که نسترن دود کرد، دنیایش را تغییر داد. خودش را میان دود عود و شمع تصور کرد، وقتی تلاش میکرد آرامشِ گم شدهاش را پیدا کند. نگاهش به چهرههای آرام خانمهایی افتاد که با عشق زمزمه میکردند: سبحانک یا الله! با بیمیلی مفاتیح را برداشت؛
« همه راهی رو امتحان کردم! اگر جاده رو اشتباه رفته باشم چی؟ کسی چه میدونه، شاید خونه نسترن دوربرگردونه!»
گرمای خورشید، کلافهاش کرده بود. هرچه بیشتر میگشت، کمتر پیدا میکرد. نشست، با چفیهاش عرق پیشانی را خشک کرد. صدای صلوات، نگاهش را به صفحه گوشی بُرد. مریم بود. با لهجه شیرین اصفهانیاش چند دقیقهای هُرم آتش را از احمد گرفت:
- سلام احمِد آقا. خُبی؟ چه خبِر؟
- هییییچ. هنوز که چیزی پیدا نکردیم. بچهها هم مشغولن.
- خُب طوری نی! ایشالله خودشون کمکِدون می کنن. احمِدآقا! میگما! الان پسرعاموت زنگ زِد، آ گفت جَخ میخَن دو سه روز دیگه بیَن اهواز. خودِت که از اوضاع خونه خَبِر داری!
- توکل برخدا. تا دوسه روز دیگه خدا بزرگه.
گوشی را در جیبش گذاشت. ناگهان برقی چشمانش را زَد. فکر کرد از خستگی است. چشمانش را بازو بسته کرد و خوب نگاه کرد. انگار واقعاً چیزی زیر نورخورشید میدرخشید. بلند شد و به سمتش رفت.
- بچهها بیایین. فکر کنم بالاخره خبر رسید!
حاجی مرتضی و سعید هم آمدند. تا رسیدند، پلاک، روی دست احمد به رقص آمده بود. اشک در چشمانشان حلقه زد. حاجی نشست. با دستش خاکها را کنار زد؛
- احتیاط کنید. انشالله پیکر شهید هم همینجاست.
دم دمای غروب بود که پاکسازی تمام شد. پیکرشهید سیدمرتضی دادگر به معراج رفت و کارت شناسایی شهید برای استعلام از لشکر و اطلاع به خانواده شهید و بنیاد، تحویل احمد شد. احمد با پلاک و کارت شناسایی شهید به خانه رفت. سرراهش به چند مغازه که نسیه خرید میکرد سرزد، تا بساط پذیرایی از مهمانهایش را تهیه کند. چوب خطش پرشده بود. باید فکر دیگری میکرد. دست خالی به خانه برگشت.
- سلام احمِدآقا! دیر اومِدی! یه ساعتی از افطار گذشته. چیزی خوردِی؟
- نه! یه چایی بریز تا بیام.
چیزی از گلویش پایین نمیرفت. دو سه ماهی میشد حقوقی به بچهها نداده بودند. نفس عمیقی کشید. به حیاط رفت، کنار حوض فیروزهای نشست و وضو گرفت. نمازش که تمام شد، به سجده رفت. چند ثانیه سکوت و بعد شانههایی که میلرزید.
اللهم ادخل علی اهل القبور السرور…اللهم اقض عن الدَین و اغننا مِن الفقر…
دلش بدجوری شکسته بود. کارت شناسایی شهید را دستش گرفت و درددل کرد:
- خداییش این انصاف نیست. بابام تاجر بود. به عشق شما اومدم دیار غربت. حالا باید برای یه قرون دوزار به این و اون التماس کنم! بابا خوش معرفتا این رسمشه؟
کمی که آرامتر شد، از این که از خدا طلبکار بود، از خودش خجالت کشید. کارت را داخل جیبش گذاشت و خوابید. سحری را که خورد از خانه بیرون زد. به معراج شهدا رفت. توسلی گرفت و راهی شلمچه شد.
خورشید که خودش را به وسط آسمان رساند، صدای صلوات گوشی احمد سکوت بیابان را شکست. انگار هر روز همین ساعت با مریم قرار داشت.
- سلام احمِدآقا. امروز چِطوری؟ نگفته بودی از پسرعاموت طلب داری! فقط نمیدونم چطو من این پسرعاموتا ندیده بودم هنو! حالا خدا خیرش بده. انگار از آسمون رسیده بود. طلبِدا آوورد. ایشالله امروز زودتِر بیا، جَخ بریم خرید.
- پسرعمو؟! طلب؟ من که نمیفهمم چی میگی! حالا تا یکی دوساعت دیگه میام.
زودتر از همیشه لباسهایش را پوشید و به خانه برگشت. در را که باز کرد، مریم با ذوق پول را آورد و ماجرا را برای احمد تعریف کرد. احمد گیج شده بود. اصلا یادش نمیآمد که از کدام پسرعموها و کِی پول قرض کرده است. اما هرکس بوده به موقع طلبش را داده است. لباسهایش را عوض کرد. پول را برداشت و سراغ مغازههایی رفت که به آنها بدهکار بود. هرجا میرفت یک جمله میشنید: « پسرعموتون امروز بدهیهاتون رو تسویه کرد.» مات و مبهوت به سمت خانه برگشت. مدام به این فکر میکرد چه کسی به پسرعموی من گفته قرض دارم. نکند مریم! شیطان را از این قضاوت عجولانه لعنت کرد. در همین فکرها بود که خودش را جلوی در دید. کلید انداخت و در را باز کرد. مریم کنار حوض فیروزهای نشسته بود و اشک میریخت. نگران شد. سریع به سمتش دوید. کارت شناسایی شهید تازه تفحص شده، در دستش بود.
- ای وای از دست تو! نگفتم طاقت نداری. به وسایل من دست نزن! چکار به لباسای من داشتی؟
- احمِد همین بود! به خدا خودیش بود. گفت پسر عاموته. گفت طلبِدا آورده.
کارت را گرفت. دوباره به بازار رفت. مثل دیوانهها شده بود. یکی یکی مغازهها را سرزد.
- آقا این که طلب من رو تسویه کرد همین عکس بود؟
- بله. خود خودشه. چطور مگه؟
باورش نمیشد. وسط بازار از حال رفت.
پ.ن: برداشتی آزاد از ماجرای واقعی تفحص شهید سیدمرتضی دادگر، فرزند سید حسین. اعزامی از ساری