داستان کوتاه

روز عاشوراست. دشمن محاصره را تنگ تر کرده است. منع آب بیشتر و آوردنش سخت تر می شود. همه اصحاب شهید شده اند.

از خیمه ها صدا می آید. صدای العطش کودکان. این بار دیگر صدا را می شنوی. بی تاب می شوی. به آسمان می نگری. از خدا می خواهی با مشکی از آب به عهد خود وفا کنی.

به حضور مولایت می رسی. با نگاهی پر سکوت رخصت می طلبی تا به فرات بزنی و آب بیاوری. مولایت مرور می کند مگر آسمان بی قمر می شود.

باز هم صدا می آید. صدای العطش کودکان. گرمای عطش جان را می سوزاند. در خیمه ات کودکان سینه های برهنه، بر زمین نمناک نهاده اند. اما کویر تشنگی حتی با رطوبت مشک های خالی از آب هم نمی نشیند. دلت نازکتر از آن است که صبوری به خرج دهد. دل آرام حسین، دلش می لرزد. دیگر امان نمی دهد. پا در رکاب اسب می نهد. با هر زحمتی خود را به شریعه می رساند.

یکی از میان لشکر دشمن فریاد می زند ‌کیستی؟ و خود را معرفی می کنی و می گویی: ” اهل بیت پیامبر از بی آبی هلاک شدند و شما از آب منع می کنید؟” شدت عطش کودکان را بازگو می کنی تا عواطف را به جوش آوری ولی دریغ و حیف که رگ های انسانیت در درونشان خشکیده است. از سوی دشمن پاسخ می شنوی: ” برای من دیدن عطشت سخت است. اگر می توانستم به تو آب می دادم. اینک می خواهم خودت آب بنوشی.” خبر این سخن به عمرسعد می رسد و می گوید:” سر این سرباز را برایم بیاورید، زیرا دشمن ما را تقویت می کند.” ولی آن سرباز به عمرسعد می گوید:” این فکر را مکن. من او را به فرات فرستادم تا با ورود به جمع ما به او حمله ور شویم."

به سوی آب خم می شوی. دست در شریعه می بری. مشتی از آب بالا می آوری تا سوزش تشنگی را بنشانی. تصویری از عطش کودکان در آب نقش می بندد. به یاد تشنگی برادر زیر لب زمزمه می کنی:” به خدا قسم از آب نمی نوشم، چون مولایم حسین تشنه است. او تشنه و تو آب بنوشی؟! ابداً ” مشک را پر ز آب می کنی. بر دوش راست و شمشیر در دست چپ از شریعه بیرون می زنی. به امید رساندن آب به خیمه ها تا هرم عطش کودکان بنشانی.

صدا می آید. صدای شیهه اسبان که سم به زمین می کوبند و بی تاب هجومند. صدای طغیان انسانیت را می شنوی. اما کودکان در سایه سار خیمه منتظرند. منتظر آمدنت. نبض عباس به هرم العطش کودکان می زند.

معرکه شلوغ می شود. خصم دست بردار آب نیست. با ضربتی دست راستش به زمین می افتد. با شمشیری در دست چپ پاسبانی می کند از مشک. اما دست چپ را هم قلم می کنند. مشک آماج تیرها می شود. عمودی آهنین بر فرق سقا می نشیند. از فراز اسب بر زمین می افتد. زمین از افتادنش شرم می کند.

صدای یا اخا ادرک اخاک، برادر را بر بالینش می کشاند. صدای گریه ملائک تا هفت آسمان بالا می رود. برادر قصد برگرداندن بدنت به خیمه دارد. اما مانعش می شوی و می گویی:” من از کودکان شرم می کنم چون وعده آب دادم ولی به عهدم وفا نکردم.” خصم گرداگردش خیمه می زند. زمین سر به زیر می اندازد، از فوج آدم هایی که حرمت علمدار می شکنند. جسم ات بر زمین می ماند تا پیغام العطش برای همیشه از تربت پاکت شنیده شود.

نویسنده : صدیقه خانی