1- مدینه بدون فاطمه سلام الله علیها یعنی نفس نفس زدن ماهی در ساحل دریا! اما چه کنم برادر! فرزندان زهرایم خردسالند! زینب چهارساله ام چگونه مادری کند! باید زنی را به خانه ام دعوت کنم که دُردانه های فاطمه سلام الله علیها را چونان مروارید زینت خانه خود ببیند.
تو بهترین نسب شناس عربی! بگرد و دختری را پیدا کن تا زاده دلاوران عرب باشد. می خواهم برادرانی را برای حسنین به دنیا بیاورد که جهانی به وسعت تاریخ از شجاعت و شهامتشان بنویسد.
عقیل این ها را شنید و قبایل عرب را زیر ذره بین ذکاوتش رصد کرد...
۲.
- مادرجان! دیشب خواب عجیبی دیدم.
مادر درحالی که موهای بلند و مجعد فاطمه اش را شانه می زد گفت:
- حتما خیر است دخترم. حالا بگو ببینم چه در عالم رویا دیدی که چنین ذهنت را مشغول کرده است؟
- در باغی زیبا و سرسبز نشسته بودم. نهرهای روان، میوه های فراوان ... ماه و ستارگان می درخشیدند و چشمان من مبهوت این همه زیبایی...! در شگفت بودم که چطور آسمان، بدون ستون بالای سرمان ایستاده است، که ماه از آسمان در دامنم آرام گرفت و نورش همه چشم ها را خیره کرد. سپس سه ستاره نورانی دیگر را در دامنم دیدم... هنوز محو تماشای این همه زیبایی بودم که ندایی مرا به خودم آورد:
«مژده باد بر تو فاطمه! سیادت به ماه نورانی و سه ستاره درخشان که پدرشان بعد از رسول الله سرور همه جهانیان است.»
در همین لحظه از خواب بیدار شدم. حال خود را نمی دانم. هم می ترسم و هم از این همه شکوه به وجد آمده ام...
سخن که به اینجا رسید متوجه حضور پدر شدند...
- ابن خالد تو اینجا چه می کنی!!
- سلام ثمامه جان! خوب با دخترت خلوت کرده ای!
فاطمه که ادبش زبان زد قبیله بود، نگاهش را به حصیر خرمای کف اتاق انداخت و پدر و مادر را تنها گذاشت.
حزام نگاهی به قد و بالای فاطمه انداخت و خاموش کنار ثمامه نشست.
- چه شده مرد! پریشانی! خیلی وقت است تو را اینگونه ندیده ام. اتفاقی افتاده که من بی خبرم؟
- امروز عقیل را دیدم.
- عقیل؟!
- آری. عقیل ابن ابی طالب.
- خوب! چه می خواست!
- فاطمه را!!!
- عقیل فاطمه را می خواست؟ او که ....
نگذاشت ثمامه ادامه دهد... برای برادرش علی علیه السلام خواستگاریش کرد!
ثمامه چون تیرِ از چله ی کمان رها شده از جا پرید.
- فاطمه ی من! به خانه مولایم علی علیه السلام برود؟ خانه ای که دختر پیامبر در آن سروری کرده است؟ تو چه گفتی حزام!
- چه بگویم! به عقیل گفتم امیرالمومنین علی علیه السلام شایسته یک زن، با فرهنگِ ابتدایی بادیه نشینان نیست. او لایق همسری با فرهنگ بالاتر است. هرچه باشد، آن خانه، خانه وحی است.
- خوب! عقیل چه گفت؟
- عقیل گفت: امیرالمومنین آنچه را تو گفتی می داند، با این حال فاطمه را برگزیده است. او از من خواست دختری را به او معرفی کنم که فرزندانی دلیر و شجاع به او هدیه کند. چه کسی هست که طایفه کلاب و هوازن را به علم، ادب و شجاعت نشناسد. یادت که نرفته حلیمه، دایه پیامبر از قبیله شماست. عرب هنوز از جد ثمامه به «ملاعب الاسنه » یاد می کند.
من هم به عقیل گفتم باید از ثمامه وفاطمه بپرسم تا مطمئن شوم فاطمه لایق همسری امیرالمومنین هست یا نه.
حالا تو چه می گویی بنت سهیل! دخترمان شایسته مادری بر فرزندان دختر رسول الله هست؟ آن خانه، خانه ادب و علم و حکمت است. اگر دخترت را لایق آن خانه می دانی قبول کنیم! وگرنه که...
- ابن خالد. به خدا قسم دخترم را خوب تربیت کرده ام. چه چیزی برایش بهتر که خادم مولایم علی علیه السلام باشد.
حزام تصمیمش را گرفت. فاطمه را صدا زد و آنچه را به مادرش گفته بود، برایش تعریف کرد. گونه های فاطمه از خجالت به گُل نشست. سکوت کرد، اما باران شادی از چشمانش می تراوید.
- فاطمه جان! چشمانت با من حرف می زند اما دلم می خواهد صدایت را بشنوم.
- پدرجان! به خدا سوگند برای حسنین مادری دلسوز خواهم بود.
حالا خیال حزام راحت شد. به زودی فاطمه وارد خانه امیرالمومنین می شود...
عروسِ تازه ابوطالب، وارد خانه شد. حسنین بیمار بودند. فاطمه نفهمید چطور خود را به بالین این دو ریحانه نبی رساند. اشک در چشمانش حلقه زد: مگر من مرده باشم که شما در بستر بیماری باشید...
۳.
روزها گذشت. فاطمه کلابیه چون پروانه دور فرزندان رسول الله می چرخید. علی علیه السلام از انتخاب عقیل خوشحال بود. اما...
- فاطمه جان چرا ناراحتی؟
- یا امیرالمومنین کاش مرا فاطمه خطاب نکنید!
- چرا؟ چیزی هست که تو را ناراحت می کند؟
- آری! غم فرزندانت مرا می کُشد! وقتی فاطمه صدایم می زنید، روح از تن فرزندان زهرای اطهر پر می کشد و من طاقت این غم را ندارم. مرا ام البنین بخوانید تا کنیزی پسرانت، در قیامت آبرویم باشد.
۴.
به زودی ام البنین مادر می شود. با خودش عهد کرده فرزندانش را برای خدمت به خاندان وحی تربیت کند. اما نگران است. نکند مهر مادری ...
اما نه! ام البنین در دامان حزام و ثمامه تربیت شده و خوب رسم پروانگی را می داند...
بالاخره روز موعود رسید. امیرالمومنین را مژده دهید که ام البنین پسری به دنیا آورده. علی علیه السلام فرزندش را در آغوش می گیرد. می بوید و می بوسد و نام عباس را برایش انتخاب می-کند.
حیای ام البنین اجازه نمی دهد سرش را بالا بیاورد. گوشه چشمی به مولایش دارد که دستان عباس را می بوسد، زمزمه می-کند و مروارید اشک آرام روی گونه های پدر می لغزد. نگران می شود. دیگر طاقت نمی آورد...
- یاامیرالمومنین دستان پسرم مشکلی دارد؟
- نه! اما این دستها در دفاع از برادرش حسین علیه السلام ...
ام البنین به سختی بلند شد. قنداقه عباس را گرفت و حسین علیه السلام را صدا زد. قنداقه را دور سرش چرخاند...
- عباسم به فدایت پسرفاطمه! به خدا سوگند اگر فرزندان ام البنین در دفاع از عزیزان فاطمه هزار بار قطعه قطعه شوند، ام البنین سرش را در برابر رسول الله بالاتر خواهد گرفت.
۵.
مادر به فدایت شود عباسم! نکند فرزندان فاطمه را برادر خطاب کنی. آن ها مولای ما هستند.
عباسم! نکند جلوتر از حسنین راه بروی!
عباسم! خودت را سپر بلای حسنین کن! نکند تو باشی وخار در چشمان فرزندان فاطمه برود!
عباسم! نکند جان در بدن داشته باشی و کسی به ناموس خدا چپ نگاه کند!
عباسم!...
۶.
کتاب را بستم! «ستاره درخشان مدینه! حضرت ام البنین » حقا که ستاره ای ام البنین!
با خودم گفتم اگر عباس فرزند ام البنین نبود، آیا امروز کسی ابوفاضل را به وفا می شناخت!
اگر ابالفضل از دانشگاه ادب ام البنین فارغ التحصیل نشده بود، کجا به مقام ارشد فرماندهی سپاه حسین سلام الله علیها می رسید تا مدال افتخارش را فاطمه سلام الله علیها بر سینه اش نصب کند آنگاه که بر پهنه صحرای خونین فریاد برآورد: برادر! برادرت را دریاب.
و چقدر فرزندانِ امروز این سرزمین، تشنه تربیت در دامان ام البنین ها هستند تا فریاد برآورند:
والله اِن قَطَعتُ مویَمینی اِنّی اُحامی اَبداً عَن دینی
نویسنده : الهه فیروزی