متن ادبی
می خواست تشنه بماند
حیاط حرم شلوغ بود؛ دسته ها یکی یکی داخل حیاط می شدند؛ چند دقیقه عزاداری می کردند و می رفتند؛ مردم سینه می زدند و گریه می کردند؛ بچه ها مشغول تماشای دسته ها بودند؛ چند بچه روی دوش پدرهایشان نشسته بودند؛ چند بچه هم در بغل مادرهایشان بودند؛ ظهر گرمی بود و بچه ها تشنه بودند؛ پسری روی شانه اش یک مشک داشت؛ او سقای دسته بود؛ صورتش خیس از عرق شده بود؛ سقا توی حیاط حرم راه رفت؛ لیوان ها را آب کرد؛ به دست کودکان داد و گفت: بنوشید به یاد امام حسین" صدای یاحسین یاحسین بچه ها بلند شد؛ سقا از صبح به مردم آب می داد؛ اما خودش آب نمی خورد؛ گلویش خشک شده بود؛ نوبت شعر خواندنش شد؛ یا حسین و یا عباس گفت و شروع کرد؛ دوست داشت شعر کربلا را با لب تشنه بخواند.
نویسنده : معصومه سادات میرغنی