داستانک
شنیده بود کاروان به مدینه نزدیک شده است. دلش طاقت نیاورد صبر کند. خودش رفت تا زودتر به کاروان برسد، نزدیک دروازه شهر شده بود اما از کاروان خبری نبود. بشیر را دید. بشیر سعی کرد راهش را کج کند تا با او مواجه نشود. قدمهایش را تندتر کرد، دوید. بشیر را صدا زد. بشیر، بشیر ... . بشیر ایستاد. پرسید بشیر چه خبر؟ بشیر سرش را پایین آورده بود و لبهایش را میجوید. بازپرسید بشیر چه خبر؟ بشیر جواب داد: مادر سرت بهسلامت باد، عبداللهات شهید شد.
به یاد خوابی که در جوانی دیده بود افتاد خوابی که هیچوقت فراموشش نمیکرد. در خواب ماه و سه ستاره نورانی در دامنش افتادند، فردای آن شب عقیل به قبیلهی آنها و یکراست به چادرشان آمد و با پدرش صحبت کرد. وقتی عقیل رفت، پدرش صدایش زد: فاطمه! و او چهارزانو مقابل پدر نشست.
پدر گفت: عقیل آمده بود تا تو را برای علی ابن ابیطالب (علیهالسلام) خواستگاری کند؛ قبول میکنی؟ واو لبخند زده بود. بعدها مولایش به او گفته بود از برادرم عقیل خواسته بودم زنی از قبیلهای شجاع به من معرفی کند تا برایم شیر فرزندانی بیاورد؛ و عقیل تو را برایم خواستگاری کرد؛ فاطمه دختر حزام بن خالد بن ربیعه عن عامر.
سرش را بالا آورد و دوباره پرسید بشیر چه خبر؟ بشیر نگاه طولانی به او انداخت، چه بگویم مادر، عثمان و جعفرت هم شهید شدند.
به یاد شبی افتاد که درد وضع حمل، امانش را بریده بود. از پنجره باز به آسمان نگاه کرد ماه درخشندهتر از همیشه بود و نزدیک زمین، میتوانست دستهایش را دراز کند و ماه را بگیرد.
بشیر از اسب پیاده شد. نگران شده بود. امالبنین هیچ واکنشی از خودش نشان نمیداد. صدایش زد: مادر، مادر...
چند قدمی به عقب رفت و دوباره پرسید: بشیر چه خبر؟
بشیر با صدای لرزانی جواب داد: عباست هم شهید شد.
چشمهایش را بست. روزی را دید که حسن و حسین (علیهماالسلام)، کلثوم و زینب (سلاماللهعلیهما) کنار پدرشان بر سر سفرهی غذا نشسته بودند. عباس تازه به دنیا آمده بود، او را بغل گرفت، دور سفره و دور سر بچهها و پدرشان گرداند و گفت: عباسم به فدای شما، عباسم به فدای همهتان.
چشمهایش را باز کرد. طاقتش تمام شده بود. چرا بشیر به او نمیگفت چه خبر شده؟ اصلا بشیرمی فهمد که او چه میپرسد؟
فریاد زد: از حسین چه خبر؟ همه بچههای من هر آنچه زیر این گنبد میناست به فدای ابیعبدالله. بگوازاو چه خبر؟
بشیر با صدای لرزانی جواب داد، حسین را لبتشنه ... حرفهای بشیرتمام نشده بود که فریاد زد: بند دلم را پاره کردی و شاهرگ حیاتم را بریدی.