داستانک

پرده اول:



سال‌ها بود به غلامی آمده بود، غلام مردی فریبکار و خشن که از ریختن خون ابایی نداشت. هر لحظه منتظر بود آقایش با کوچک‌ترین بهانه دستور کشتن یا شکنجه‌اش را بدهد. از نزدیک شاهد خونریزی‌های آقایش بود و هر دفعه خودش را جای نفر بعدی تصور می‌کرد. گاهی با خودش فکر می‌کرد، اگر آزادش کند به کجا برود. یادش نمی‌آمد قبل از غلامی چه زندگی داشته و از بعدش فقط تصویر زندگی در فقر جلوی چشمش بود. چشم‌پوشی از زندگی راحت درباری برایش از ترس مرگ هرروزه سخت‌تر بود. برای حفظ جایگاه غلامی‌اش تمام دستورات آقایش را موبه‌مو انجام می‌داد.


پرده دوم:



از وقتی چشم‌باز کرده بود این خانه کاه‌گلی را دیده بود و مادرش را که به‌زحمت نان بخورونمیری را فراهم می‌کرد تا از گرسنگی نمیرند. دلش یک زندگی راحت می‌خواست، مثل زندگی پسر اشعث، بزرگ قبیله‌شان، دنبال راهی برای نزدیک شدن به پسر اشعث می‌گشت تا راه ورود به دربار را پیدا کند.


پرده سوم:



از وقتی به کوفه آمده بودند یک‌لحظه آرام و قرار نداشتند. شور و ولوله‌ای در کوفه افتاده بود که آقایش را مجبور کرده بود با صورت پوشیده و ناشناس وارد شهر شود و تا وقتی‌که به دارالأماره برسد ترس جانش را داشته باشد که نکند به دست مردمی که به استقبالشان آمده‌اند کشته شود. آقایش فقط در پی مسلم می‌گشت.
وقتی آقایش صدا زد که مقلق این کار فقط از تو برمی‌آید اولش کمی ترسید ولی بعد قند در دلش آب شد، آقایش گفته بود که مقلق بالاخره این‌همه عبادت به کارت آمد و با این قیافه ظاهرالصلاحت به‌راحتی به تو اطمینان می‌کنند. اگر جایش را پیدا کنی دیگر مقلق غلام نمی‌مانی و برای خودت کسی می‌شوی. درمسجد می نشست و مردم را زیرنظر می گرفت تا بلاخره توانست اعتماد مردی علوی را جلب کند به خودش آفرین بگوید. جلب اطمینان این مرد علوی از چیزی که فکرش را می‌کرد راحت‌تر بود. امروز منتظر بود مرد علوی به سراغش بیاید و اورا پیش مسلم ببرد. مرد را دید که به‌طرفش می‌آید، شروع کرد به ذکر گفتن و چشم‌هایش را پایین انداخت. مرد دوباره حرف‌هایش را تکرار کرد سر قولت هستی؟ دوباره باید قسم بخوری؟ قسم‌هایش را که تکرار کرد به راه افتادند.


پرده چهارم:



همچنان در فکر این بود که شانس بزرگی نصیبش شود. از صبح که خبر پاداش را شنیده بود به جستجو رفته و دست از پا درازتر به خانه برمی‌گشت. امشب هم مثل شب‌های قبل باید روبروی مادر پیرش بنشیند و نان خشکش را در آب بزند تا از گلویش پایین برود و به زندگی محمد پسر اشعث فکر کند. به خانه رسید مادرش با شور و شوق به استقبالش آمد از این حال مادرش تعجب کرد. سال‌ها بود مادرش را این‌قدر خوشحال ندیده بود. مادر خبرآمدن مهمان ناخوانده ای را داد تا وقتی قسمش نداد اسم مهمان را برایش فاش نکرد. تا صبح چشم‌ روی هم نگذاشت چشمش به آسمان بود. سپیده سر نزده به‌طرف خانه پسر اشعث به راه افتاد، در راه فقط برق سکه‌های پاداش جلوی چشمش بود. بلاخره راه ورود به دربار پیدا کرده بود.


پرده آخر:



ایستاده بودند پایین دارالاماره به جسد آویزان مسلم که سر نداشت نگاه می‌کردند و در فکر سکه‌هایی بودند که قرار بود نصیبشان شود ...