داستانک قدم اول را بردار، خدا بقیه را می رساند

  • ۷۲۱
داستانک قدم اول را بردار، خدا بقیه را می رساند

از بالای ماسک چشم دواند. فاصله بین نمازگزاران اجازه می داد راحت تر بتواند سید رضا را پیدا کند. چهره ها در پس ماسک هم شکل به نظر می آمدند. عاقبت، او را از عرق چین سبز روی سرش شناخت. دعاهای بعد نماز تمام شد. با عجله به طرف سید رفت: آسید، کجا؟ می خوام چند لحظه تو خدمتت باشم.
سید با عجله به طرف در خروجی مسجد رفت و گفت: شرمنده حاجی، این روزا حال و حوصله ندارم. میشه بذاری برا بعد؟
حاجی جلو سید ایستاد و گفت: ینی چی سید جون حال و حوصله نداری؟
سید رضا با چشمانی لرزان به چروک های خنده گوشه چشم حاجی خیره شد:خودت بهتر میدونی. هر سال همچین موقعایی حسینیه و مسجد رو برا مراسم دهه اول محرم آماده می کردیم. منم این موقعا دنبال بانی برا مراسما بودم. اما امسال چی؟
ماسک حاجی از روی بینی اش سر خورد و پایین آمد. حاجی آن را بالا کشید. چند دقیقه ای سکوت کرد بعد گفت: سید جون درسته که برا حفظ سلامت مردم نمیشه تو مسجد و حسینیه مراسم گرفت، ولی نذری دادن که مشکل نداره. منم مثل هر سال اومدم بگم شب هفتم بانی منم. به کس دیگه ای قولشو ندیا.
ابروهای سید درهم رفت:آخه حاجی؟!
حاجی دستی روی سر بی مویش کشید و گفت:آخه چی؟
سید ، عرق چین را از روی سر برداشت. با دستمال ، عرق نشسته روی پیشانی اش را پاک کرد و گفت: شما در جریان نیستی انگار. سراغ هر کی رفتم که بانی بشه، دست رد به سینَم زده.
حاجی چشمانش را دراند و با تعجب گفت: مگه میشه؟ بانیای سالای قبل چی؟
سید سرش را پایین انداخت. عرق چین را روی سر گذاشت و آرام گفت: حالا که شده. سراغ همشون رفتم. چند تاییشون تو این گرونیا خودشونم کم آوردن چه برسه بخوان بانی مجالس امام حسین بشن. بازم بنده خداها راضی بودن به اندازه وسعشون کمک کنن ولی همه رو با هم جمع کنم به زور کفاف نذری یه شبو بده. بقیه شونم بانی کمکای مؤمنانه شدن. اونم خوبه. نمی گم بده ولی نذری دادن یه چیز دیگه است. سفره ایه که همه سرش میشینن، فقیر و پولدار مساوین.
حاجی عرق نشسته روی صورتش را با پشت دست گرفت. ابرویی بالا انداخت و آهسته گفت: سید جون، من نمی دونم. شب اول رو با همون کمکای بانیای قبلت راه بنداز، از خدا بخواه تا شب هفتم فرجی کنه.
سید ، دستی به شانه حاجی زد و گفت: قربون مرامت حاجی جون.
چراغ های تیر برق، تاریکی کوچه را شکافت. بوی غذای نذری در فضای کوچه پیچید. چند بچه کنار در حسینیه ایستادند. سر و صدای بچه ها سید را از آشپزخانه بیرون کشید. بعضی از بچه ها کش ماسک شان را روی گوش گره زده بودند و ماسک بعضی روی صورتشان لق می خورد. دور سید را گرفتند. سید با لحنی دلنشین گفت: پسرای گلم. غذا هنوز آماده نشده. آماده بشه خودمون میاریم در خونه هاتون میدیم.
کوچکترین پسر با صدایی غم زده گفت: آقا ما که خونمون اینجا نیست.
جوان همراه بچه ها، پایش را روی پای او کوبید. صدای آه و ناله بچه بلند شد. سید گفت: بابا جون چرا میزنیش؟
جوان سینه ای صاف کرد و با صلابت گفت: تا تو کار بزرگتراش دخالت نکنه. آقا، شما مدیر هیئتی؟
سید با حرکت سر مدیر بودنش را تأیید کرد. جوان گفت: ما هر سال برا تکیه مون پول جمع می کردیم. روضه می گرفتیم و نذری می دادیم. امسال تکیه مونو زدیم. پولم جمع کردیم. ولی خانواده هامون مخالفن تو تکیه نذری بدیم. پیشنهاد دادن پولمونو بیاریم تا شما زحمتش رو بکشی.
سید رضا گل از گلش شکفت. سرش را رو به آسمان گرفت و ملتمسانه گفت: خدایا؛ تا اینجاش رو رسوندی بقیه شم برسون.


  

نویسنده : صدف

محبوب ترین مطالب

پربحث ترین مطالب

نظرات خوانندگان